نقشه

جدی کسی هم ازین نقشه‌ها که تو مترو میفروشن میخره؟ نقشه کامل تهران و ایران با همه‌ی راهها و فلان! اونم با وجود پدیده‌ای مثل گوگل مپ!
البته شاید مثلا برای کسی مثل پدربزرگم میخریدم. اگه زنده بود! دوسال پیش عمرشو داد به شما. اما عاشق این مدل اطلاعات بود و خب کار کردن با گوشی هوشمند براش سخت. چند سال پیشم براش یه اطلس گیتاشناسی خریدم. از اینکه بدونه دنیا چقدرش دست کیه و جزئیات همه کشورا و مسیرها رو بدونه لذت میبرد.
آره. شاید براش میخریدم.
اگه هنوز زنده بود.

نمی‌دونم چرا احساس خستگی میکنم. تقریبا یه هفته‌ست دارم استراحت می‌کنم و امروز هم تمام روز خونه بودم. اما باز خسته‌م ...
میرم کنار پنجره و به آسمون نگاه میکنم. جایی که حدس میزدم باید جای ماه باشه تاریک بود اما چندتا ستاره‌ی پراکنده با اعتماد بنفس سوسو میزدن ...
آسمون و ستاره‌ها منو یاد آبی میندازه. فکر کردم الان اونجا داره برف میاد و هیچکدوم ازین ستاره‌هایی که من تو آسمون میبینم رو اون نمیبینه.
دلگرم کننده نیست. اما همینکه آسمون من رو یاد آبی میندازه به اندازه کافی لبخندناک هست ...

نشستم تو اتاق آبی. اسمش همین بود دیگه؟ اوهوم. صاحب اتاق هنوز نیومده. اما کنار اتاق چندتا چمدون و کلی خرت و پرت کوت شده رو هم. اتاق لخت به نظر میاد. و آبی به سرمه‌ای میزنه. زودتر از وقت قرارمون رسیدم. اما کلید دارم و تو آفتاب شهریور مخم نمیپزه. اصلا دلم میخواست زودتر برسم و برم یه کنج دور از چشم همه گریه کنم. شاید نه فقط به خاطر حزن انگیز بودن چمدونای کنار اتاق. شاید دنیال بهانه میگردم. هه. همین الان که دارم تعریف میکنم دلم چی میخواد هوام ابری شد. بیخیال.

دلم تنگ میشه واسش. انگاری که سنگ قبر چند وجب بیاد پایین تر. همون مدلی حس خفگی میکنم. اما خب ...

اما خب ...

چیکار میشه کرد؟

بیا حرف بزنیم

- بیا حرف بزنیم.
+ ...
- کاش میتونستیم حرف بزنیم. یعنی میتونستم. مثلا کاش میتونستم بگم سلام، خوبی؟ دلم برای نگاهت تنگ شده. کاش بشه ببینمت.
بعد تو لبخند بزنی و سکوت نکنی و چندتا دونه‌ی ناقابل ازین کلمه‌های معمولی رو از بین لبهات به گوشم برسونی و من کیف کنم ازینکه صداتو می‌شنوم. بعد دلم آروم میشد. چقدر هم آرومتر میشد. آخه میدونی؟ آدما با حرف زدن به هم نزدیکتر میشن، آرومتر میشن، زلال‌تر میشن ...
فقط کاش توانش رو داشتم.
ساده‌ترین توانایی یه انسان. توانایی برقراری ارتباط.
اینکه حتی جرأت کنم به یه دوست بگم سلام، خوبی؟ بیا حرف بزنیم ...


با چشمای خیس بهش میگم خودم میدونم این حال ابریم بخاطر فشار خبرهای اخیره و این نوسان احساس حتما طبیعیه. میگه قطعا همینطوره. بعد یه جرقه تو ذهنم زد و یهو تصمیم گرفتم روز تولدم یه کاری رو بکنم که همیشه دلم میخواست انجامش بدم. اینکه با قطار برم شمال. یه روزه. باید از الان براش برنامه‌ریزی کنم ...

حداقل فکر کردن بهش حواسمو از اتفاقات بارونی اطرافم پرت میکنه.

تلق تلق  تلق تلق  تلق تلق ...

ما آدمها دایره لغاتمان برای حرف زدن و بحث کردن زیادی محدود است. برای همین به جمله‌ی سوم که می‌رسیم، واژه کم می‌آوریم و در عوض حنجره‌مان را به زحمت می‌اندازیم و فریاد و فریاد و فریاد ...

بیشتر بخوانیم، آرامتر باشیم و با واژه‌های بیشتری با آدمهای اطرافمان هم‌کلام شویم. لطفا. 

موجود سهمگینی پشت پلک‌هایم کمین کرده. گاهی صدای گریستنش را می‌شنوم. بدون آنکه بوی اشک‌های روی گونه شامه‌ام را لمس کند.

باید حرف می‌زدم. بدون زمان کافی باید میگفتم. چسبیده بود بیخ گلو و می‌خراشید. چنگ .. چنگ .. چنگ ...

حدفاصل یک پله‌برقی ناقابل از رفتن گفتم. 

_ چمدان‌ها آماده ...

_ کی؟

_همین روزها ...

 

اما حالم خوب نشد از گفتنش. خوب نشد. خوب نشد.

 

 

ذهنم نگرانه. شرایط من رو یاد هشت سال پیش میندازه. وقتی هنوز آقاجون بود و سرحال بود و بخاطر من اومد رای داد. بعد سی سال. الان مدام اون تصاویر از جلو چشمم رژه میره. اون حال غریب و نه چندان خوب ... چه نگرانی کشنده‌ای بود.

کاش بفهمیم آرامش چه رنگیه.

خیلی از جمعه‌ها ناهار خونه مامان بزرگ بودیم. همیشه به بابا میگفت برای بچه‌ها کباب بگیر. بعد که ناهار میخوردیم کنار هم دراز می‌کشیدیم و چرت می‌زدیم. بعد مامان بزرگ پا میشد چایی میذاشت و کنار هم عصر جمعه رو با خاطرات دورِ دورش طی می‌کردیم.
امروز جمعه‌ست. و من بعد یکسال و چند ماه با دیدن یه استوری مادربزرگانه چقدددر ابری شدم. چقدر دلم براش تنگ شد یهویی ...

همش دارم فکر می‌کنم چی باعث شد امروز انقدر پنچر و غمگین بشم؟ شاید اینکه حس کردم آدما چقدر راحت می‌تونن دست پیش رو بگیرن که پس نیفتن منو غمگین کرد. اینکه دیدم چقدر تلاش کردم رفتار بدشونو نبینم اما آخرش با یه هیاهوی الکی و قیافه‌ی حق جانبدارانه کار رو به نفع خودشون تموم کردن اینجوری خالیم کرد. 

بهش میگم همیشه همینجورم. نمیتونم بگم یکی که آزارم داده دقیقا با چه کلام و حتی مضمونی چه حرفهایی زده. حرفها رو فراموش می‌کنم اما همیشه اون حس، اون حس بدی که باهاش قلبم رو جریحه‌دار کرده تا ابد باهامه. واسه همین هیچوقت ازم نپرس که فلانی چی گفته که شکستی، فقط به لبخندی که بعد از بردن اسمش دیگه رو لبام نیست نگاه کن ...